دانلود رمان نامه ای به یک مرده… بارها و بارها خوانده ایم که زندگی انسانها و جانوران، مثل یک زنجیر، بهم وصل است! زندگی جانوران به واسطهی شکار و خوراک و مِثلزایی؛ و انسانها به واسطهی عشق و عقل و همهی نَدیدنی ها… هیچکس نمیتواند بداند صبح که پای پیاده از خانه خارج میشود، تا شب که به خانه بازمیگردد، از کنار چندنفر گذشته؟ چند لبخند دیده؟ چندبار اخم کرده؟ و همه اینها، همهی زندگیها، بهم مربوط اند… حتی به واسطهی یک لبخند!
شیرآب رو میبندم و تازه صدای بابا رو میشنوم: ریحان ؟ زودی دستمو خشک میکنم و میرم تو هال. بابا روی مبل نشسته و لپ تاپ جلوش روشنه.
میشینم کنارش: ببخشید، آب باز بود، نشنیدم صدام میزنید…
بابا جدی نگاهم کرد. دروغ نگم ، یه خرده ترسیدم!… نه که ریگی به کفشم باشه، نه… ولی خب نگاهش به طوری بود که به خودت شک می کردی!
لب تر کردم: چیزی شده بابا؟ دم و بازدم عمیقی کرد؛ دوباره نگاهشو برد روی صفحه نمایش و گفت: بستگی داره ” چیزی ” رو چی بدونی!
گنگ گفتم: چیزی یعنی چیز بد… یعنی اتفاق بد… آره؟ اتفاق بدی افتاده؟
خونسرد گفت: نه، اتفاق بدی نیست… درواقع بد هست ولی کنترل شده است! کلافه و مشوش گفتم: میشه قشنگ بگین چی شده؟
همچنان خیره به لپ تاپ گفت: مادرت باهات تماس نگرفته این چند روز؟
متعجب گفتم: نه… بیشتر از سه ماهه که زنگ نزده… کلاً خیلی کم… نفس گرفتم چرا باید زنگ میزده بابا؟
بابا صاف نشست، کف دست هاش رو به پاش کوبید وگفت: امروز اومده بود دفتر… گفتم شاید با شما هم تماس گرفته باشه!
نگران شدم: نه ، خبری ازش نشده… فکر نکنم به رضا هم زنگ زده باشه، وگرنه بهم میگفت!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید