دانلود رمان معجزه ای به نام تو… این رمان زندگی سه زوج رو روایت میکنه که هر کدوم در زندگی دیگری تاثیر دارند. جانا و حسام: حسام سال هاست که در پی انتقام برای مرگ خواهرشه و جانا دختری که مثل یک ناجی میخواد برای رسیدن به این انتقام به حسام کمک کنه. نبات و امیرعلی: نبات به بیماری سختی دچار شده و هر آن ممکنه از دنیا بره اون در پی اینه که قبل از مرگ تمام آرزوهاش رو برآورده کنه. نارین و حسین: دو جوان روستایی که در یک نگاه عاشق هم شدند اما این عشق ممنوعهای بیش نیست و آتش این عشق قراره همه رو تا سالیانِ سال بسوزونه! در آخر برای هر یک معجزهای رخ خواهد داد.. معجزهای به نام تو!
قلبم لرزید و حس کردم برای یک آن نزد، هول زده نیم خیز شدم، نبض گردنش رو گرفتم با حس کردن ضربان کندش زیر دستام ضربان قلبم خودم رو هم حس کردم!
شوکه بودم و بدتر از اون ترسیده بودم.
هول از جام بلند شدم، به خاطر نشستنم روی زمین تموم جونم گلی شده بود.
گوشیش رو برداشتم. با دو از اون خر ابه بیرون زدم و خودم رو به سرکوچه رسوندم؛
راننده توی ماشین نشسته بود، در و باز کردم و با نفس نفس حرف زدم: _آقا… آقا بیا کمک! مرد با دیدن حال زارم، متعجب شد: _ابجی چی شدی؟! _بیا کمک داره… میمیره!
مرد چشم هاش گرد شد: _کی؟! چی شده؟ نذاشتم ادامه بده: _تو رو خدا بیا! ناچار پیاده شد و پشت سر من که می دویدم دوید.
با وارد شدن به خرابه و دیدن مرد خواب هام ترسیده نگاهم کرد: _آبجی این کیه؟!
ملتمس نگاهش کردم: _اقا کلی خون داره ازش میره تو رو خدا کمک کن.
نمیدونم صدام چقدر سوز داشت اما انگاری برای به رحم اومدن مرد کافی بود.
به سمت مردِ عجیب این روزام رفت و زیر بازوش و گرفت؛ به خاطر قد بلند و هیکل چهارشونه ای که داشت راننده به سختی و البته با کمک من کولش کرد.
به همون سختی روی صندلیای عقب ماشین گذاشتیمش، هیکلش زیادی برای صندلی ها بزرگ بود و به همین خاطر پاهاش جمع شده بود.
دوباره نبضش رو چک کردم و با زدنش سریع روی صندلی جلو نشستم.
برای جلوگیری از خون ریزی بین دو تا صندلی دوال شدم و دستم و روی جای زخم فشار دادم…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید