دانلود رمان زمردم به قلم محیا بابائی
دانلود رمان زمردم… زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
با خستگي بيش از حد دستم را به عضلات گردنم کشیدم آنقدر خسته بودم که صدای شکمم و ضعفی که به جانم افتاده بود.
بیدار نگهم داشته بود ولي مروارید با انرژي مضاعفي شاد و سرحال با آهنگ ملایمی که از ماشین پخش میشد زمرمه مي کرد.
علي هم که بعد از بیرون آمدن از مغازه دوم کلافگي و اخم هاي بیش از حد گره خورده اش حال دروني اش را نمایان کرده بود.
شیشه کنارم را پایین کشیدم و صورتم را نزديك بردم باد لا به لاي موهايم مي پيچيد و هیاهویی به پا کرده بود چشمانم را بستم و بوي خوشي را که در فضاي خيابان پیچیده بود عمیق نفس کشیدم.
با حس اینکه ماشین در کنار خیابان متوقف شد چشمانم را باز کردم…
علی در حالی که چراغ های ماشین را خاموش می كرد گفت: _پياده شيد شام بخوريم…
مروارید با ناراحتی جوري كه من نشنوم زمزمه كرد: من که گفتم پیتزا بخوریم !
مثل اینکه از قبل در پاساژ باهم به توافق رسیده بودند شام را در رستوران محبوب مروارید پیتزا بخوریم،
ولی انگار دم عميق من که حاصل بوي خوش جگرکي کنار خوش خیابان بود باعث شد برنامه هاي مرواريد آنطور که میخواست پیش نرود.
علي در ماشین را باز کرد و با ژستي کشنده اي دستش را بالاي سقف ماشینش گذاشت صدایش که همراه با لحن خنثايي بود به گوشمان رسید فست فود خوب نیست…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
