خانه ای پر رمزو راز و سرشار از سوال که حورای زیبای ما برای کار کردن وارد آن میشود. صاحبخانه جناب مقتدر 70 ساله و مهربان و خیلی آپدیت شده و به روز، از روبرو خیلی پیر و از پشت سر بسیار جوان است.وقتی مشکلات حورا اوج میگیرد فهام زند، جوان مغرور و قدرتمندِ زیبارو که خیلی شبیه مقتدر است پا به میدان میگذارد و عاشق دختر رمان میشود.جنگی نابرابر بین مقتدر و فهام برای بدست آوردن حورا براه میفتد. اما دستها و نقشه هایی پشت پرده است که .... حورا با فهمیدنش می شکند و شکست خورده خود را از همه عقب میکشد... مقتدر... فهام...
کیستند که بخاطر حورا روبروی هم ایستاده اند و رمانی جذاب و خواندنی را رقم زده اند..
دلبر دختری شیطون و کنجکاو که ناخواسته پا به بزرگترین باند قاچاق می ذاره و تاوان کنجکاویشو با از دست دادن آزادیش و زندگی اجباری با رئیس اون باند می پردازه غافل از اینکه همه چیز بازی بوده و....
یه خانوم جوان برای درس دادن به مدرسه ای میره که در یک روستای نسبتا دور افتاده هست، اونجا با بچه ها و اتفاقات جالبی روبه رو میشه.ما در این داستان علاوه بر خانم معلمی که سعی داره خیلی صبور و منطقی نشون بده، با پسر نوجوان با نمکی هم آشنا میشیم که رو مخ این خانم معلمه و تقریبا هیچیش به آدمیزاد نرفته ولی یکمی که پیش بریم حتی می تونیم عاشقش بشیم.توی این داستان با هم میخندیم، می ترسیم و با ماجراها و اتفاقاتی رو به رو میشیم که مرتبط با شهروندان نامرئی و غیرعادی پشت کوه، یعنی اجنه هست
داستان در مورد سرنوشت یک روح است که از هویت خود باخبر نیست و دلیل مرگش را نمی داند بین دنیای زندگان و مردگان گرفتار شده و تا دلیل مرگش را نفهمد به او اجازه وارد شدن به عالم اموات را نمی دهند در این میان او با پسری آشنا می شود که توانایی دیدن ارواح را دارد حوادثی اتفاق می افتد و ماجراهایی پیش می آید که سرانجام آن پسر قبول می کند روح سرگردان را در رسیدن به خواسته اش کمک کندزاویه دید این رمان از زبان اول شخصه و توسط دختر و پسر داستان بیان می شه
با سرعت پلههای باقی مونده رو رفتم بالا، حرف های آقای رمضانی به همم ریخته بود، توی کیفم دنبال کلید می گشتم که در آسانسور باز شد و آقای آرمان مبهم و کاملا بیشعور ازش خارج شد، با دیدن چهره همیشه اخموش به یاد حرف هاش افتادم، تهدیدهاش در مورد بیرون کردنم در عرض یه هفته!
اخم کردم و گفتم: آقای آرمان.