دانلود رمان تنهایی در مرز نگاه، گیتا دختری است که همیشه به خاطر شجاعت و استقامتش شناخته میشده، اما در روزهای اخیر با بیتوجهی والدینش که هر دو پلیس هستند، روبهرو شده است. پدر و مادرش که درگیر کارهای پرخطر خود هستند، حتی برای دقایقی هم به او فکر نمیکنند و این موضوع گیتا را در تردید و تنهایی فرو میبرد. او به تلاشی بینتیجه دست میزند تا با شرایط
جدید کنار بیاید، اما همه چیز پیچیدهتر میشود وقتی که والدینش برای یک ماموریت بحرانی و پرریسک عازم میشوند. حالا گیتا در یک وضعیت بیپاسخ باقی میماند؛ بیاطلاع از سرنوشت والدینش و بیکستر از همیشه. در این تنهایی، او با خود و احساساتش روبهرو میشود و احساس میکند در دنیای سرد و بیروحش بیش از پیش محصور شده است.
چشمامو با زحمت باز کردم. سرم بدجور درد میکرد و نمیتوانستم درست اطرافم رو ببینم. با چند پلک زدن، کمکم محوطه اطرافم رو دیدم.
تو همون ویلا بودم. چهار مرد جوون روی مبل سه نفره نشسته بودن.
یاد خودم افتادم که چی به سرم اومده. من دزدیده شدم! به این راحتی! خودم با پای خودم رفتم داخل دهن شیر.
یاد حرف سرهنگ افتادم: “دخترم، مراقب خودت باش…” هه، چقدر زود گول خوردم.
بیاختیار جیغ کشیدم: “بیشرم پست فطرت!”
همهی اونا برگشتند سمت من. اولین نفر با خنده نگاهم کرد. دومی گفت: “آخه قوقولی! نگاه کن حمید! بوس که نمیخواهی؟” بعدش هم با صدای بلند خندید.
من: “کودن.”
پسرِ اسمش حمید بود، بلند شد و اومد سمتم.
حمید: “چی گفتی؟ نشنیدم.”
من: “کودن… حالا شنیدی؟”
همون لحظه بود که کوبید تو دهنم. آخ! لبم پاره شد.
حمید: “چرا شنیدم. منتها باید ادب بشی. چون وحشی هستی. تقصیر خودت نیست، مادرت هم وحشی بود.”
یک لحظه خون به مغزم نرسید. وحشی شدم!
من: “توله سگ! راجع به مادرم اینجوری حرف نزن!”
حمید خواست به من حمله کنه که پامو بالا آوردم و محکم زدم تو جای حساسش. صدای فریادش کل ویلا رو برداشت… آخیش، دلم خنک شد.