به لطف سایه، وقتی وارد سالن غذاخوری شدم و روی صندلی نشستم، سینی پر از غذاهای رنگارنگ روی میز روبرویم قرار داشت.
البته سایه دوباره ناپدید شده بود تا مقدمات سفرمان را آماده کند.
شاید هم دختر فرشته بود که این سینی غذا را سفارش داده بود؛ چرا که کمتر از پنج دقیقه از شروع غذا خوردنم نگذشته بود که سروکلهاش پیدا شد و کنارم نشست.
با دقت به نحوه خوردنم نگاه میکرد و گفت: «آفرین، خوبه!»
چنان شیک و باکلاس غذا را میخوردم که انگار یک ماه تمام گرسنه بودهام.
دختر فرشته ادامه داد: «ماجراجویی سختی در پیش داریم، پس باید تا جایی که میتوانی خودت رو تقویت کنی.»
در حالی که دهانم پر از غذا بود و حس میکردم انفجار غذای اضافی نزدیک است، کمی سبزیجات برداشتم و به دهانم انداختم.
این غذاها واقعاً خوشمزه و مقوی بودند و... به نظر میرسید برای سفر پر ماجرایی که پیش رو داریم، باید انرژی زیادی داشته باشم.
آهی کشیدم و گفتم: «تلاشت برای اینکه منو نسبت به این سفر هیجانزده کنی، قابل تحسینه.»
مقداری گوشت و سبزیجات پخته به دهانم انداختم و ادامه دادم: «اما من ترجیح میدم به جای این همه ماجراجویی، برای تعطیلات و تفریح به یک جزیره گرمسیری بریم، کنار ساحل لم بدیم، آفتاب بگیریم، غذای خوشمزه و نوشیدنیهای رنگارنگ برامون بیارن و بعدش تو آبهای شفاف و فیروزهای ساحل شنا کنیم و حسابی لذت ببریم.»