این رمان یه رمانی با جنبه عاشقونه و رمانتیک و در عین حال طنز.که اشنایی یه پسر مغرور در عین حال پر جذبه رو با پرستز خاصی که در نگاه اول مغرور و جدی به نظر میرسه رو با یه دختر دانشجوی کنجکاو و شیطون تو یه مسابقه قایق رونی که بیشتر بین بچه های دانشگاه اونم فقط واسه رو کم کنی و شرط بندی برگزار میشه رو به تصویر میکشه که قصه عشق حقیقی از ورود به موزه ای شروع میشه که ورود مجرد ها به اون ممنوعه و…..
سلنای قصه؛ یه دختر ساده و تقریبا چاقیه که تو بیمارستان، بخش تزریقات مشغول به کاره...
مثل همه ی دخترا، دنیای دخترونه ی خودش رو داره تا اینکه گردونه ی تقدیرش، به پسری برخورد میکنه که از قضا برای کار تو بیمارستان اومده و متخصص ختنه ی نوزادانه و اونقدر رفتارای عجیبی از خودش نشون میده و بی حس و خنثی است که به سلنا برمیخوره و حس میکنه داره توسط میلان؛ پسر قصه مون تحقیر میشه و همین دلیل باعث میشه تا باهم اتفاقات طنز و جالبی رو رقم میزنه..
راجب پنج تا دختر که به قولی واسه خودشون یه پا سم هستن. مجبور میشن به شهر دیگه نقل مکان بکنن و وارد دانشگاه بشن. شاید به ظاهر مکان آرومی باشه اما داخل طبقه ی ممنوعه خبری از آرامش نیست. چه چیزی داخل طبقه ممنوعه وجود داره؟ یا بهتره بگیم... چه کسانی؟
من … الیکا !
دختری که تو سن کم با اتفاقات و حوادثی روبرو شده که شاید خیلی از شماها حتی تا حالا فکرشم نکرده باشین …
اتفاقات ترسناک و هیجان انگیز!مجهول … و سر آخر معلوم .
اتفاقاتی که به خاطر یه حادثه تلخ , یه حکایت کهنه یا شایدم یه حسادت بچگانه میفته . یه اتفاق که اسمش انتقامه . در حالیکه الیکا خیلی وقت پیش تاوانشو به بدترین نحو پس داده … اما انگار تقدیر به خاطر اشتباهش دست از سرش ور نمیداره . و اون مجبوره که مبارزه کنه …
طی این مبارزه خیلی از افراد چهره واقعیشون معلوم میشه . فداکار … یا رفیق نیمه راه ؟
خیلیا از زندگیش بیرون میرن و خیلیام وارد زندگیش میشن . و اون … احساسات بزرگی رو تجربه میکنه .
غم … اندوه … تشادی … یاری …حسرت … پشیمونی … و شایدم … عشق که در نهایت باعثِ … ؟؟؟
بهناز دختر شوخ طبع و خیال پردازی هست که خلاف میلش به اجبار والدین هنر را رها میکند و در رشتهای که علاقهای به آن ندارد ادامه تحصیل میدهد. پس از فارغ التحصیلی دو سالی را به استراحت میگذراند که این دو سال اعضای خانوادهاش از بیکاری او ابراز نارضایتی میکنند.
در نهایت پدرش تصمیم میگیرد او را برای مراقبت از مادربزرگ پیرش که مبتلا به آلزایمر است به روستایی در شمال بفرستد. بهناز هم که از زندگی خسته کنندهاش در تهران دلزده شدهاست، به خواست پدرش عمل کرده و به روستا میرود و زندگی جدید و متفاوتی را در کنار مادربزرگش و افراد جدیدی که به زندگیاش وارد میشوند تجربه میکند.