دست هایم را سفت بهم قلاب می کنم. انتظار دارم وقتی چشم باز می کنم، سوگند را رو به رویم ببینم یا حضورش را کنارم احساس کنم.
دوباره افتادم روی دور آسیب رساندن به خودم. پوست دستم می سوزد… مثل دلم ، قلبم و در آخر… چشم هایم!
– سلام جناب یزدی. روزتون بخیر، ببخشین دیر کردم.
شنیدن صدایش مرا مثل کودکی گمشده در بازاری شلوغ پیدا می کند. محو تماشای لبخندش می شوم و چادری که محکم تر زیر چانه اش گرفته است.
به مرد دفتردار مستقیم زل نمی زند. سوگند همینطور است… با غریبه ها نه سر شوخی دارد نه روی خیره نگاه کردن.
عجیب ترین آدمیست که به عمرم دیدم و جذاب ترینش!
تک تک دقایق و روزهایی که کنارم در خانه می نشست، راه می رفت، آشپزی می کرد، می رقصید و شعر می خواند در نظرم می آید.
او یک بی نظیر تمام عیار است برای من. کسی که وصفش غیر ممکن و شاید برای دیگران غیر باور باشد.
وقتی دفتردار مهریه را می پرسد، وقتی در جعبه را باز می کنم و عروسکی که یک هفته ی تمام خواب را از چشمم گرفته به دست سوگند می دهم، نفسم… نفسم…
چنان سبک و آرام می شود که انگار این سینه هیچوقت به خود رنگ سرفه… درد… سوزش… و نفس تنگی ندیده است.
_وای… منتظر تعریف های بیشترم. کلی زمان گذاشته ام!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان. یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه، وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادر و پدرش برگردن. توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی اتفاقات میوفته…