دانلود رمان نقص… بهش گفتم این با عشق فرق داره. من عاشقت نیستم.! من معتقدم به تو… که آدم توی این دنیای هچل هف باید لااقل به یک چیزی معتقد باشه… یک تعلق، دست آویز، امید… تو مثل احیای بعد از مرگی. که بعدِ هر تموم شدن با فکر کردن بهت بشه ایستاد… بشه دوباره شروع کرد… گفتم تو حتی خیالت؛ حتی تصور حضورت توی این دنیا هم معجزه میکنه. یک آدم بهم نشون بده که ایمان نیاره به معجزه. من ایمان دارم به تو!
به آرومی چرخی دور خودم می زنم و روبه ایلیا و زندایی و مامان که روی کاناپه نشستن می پرسم: _خوبه؟؟
ايليا ليمو شيرينشو داخل بشقاب قاچ میکنه و میگه: _ اگه نظر منو بخای از این لباسای خوشگل موشگل نباید بپوشی، تقلبه. نمیشه کلاغو رنگ کنیم جای قناری بهشون قالب کنیم که.
زندایی روی رون پاش میزنه و میگه: _اذیتش نکن ایلیا خیلی بهت میاد نیلوی نازم، هم زیباست هم برازنده. _ماه شدی دخترم برم برات اسفند دود کنم.
زندایی خوش سلیقس و تعریفش تردیدم رو، برای پوشیدن این شومیز سبز ساتن و دامن سفید از بین می بره.
مامان بلند میشه و به طرف آشپزخونه میره و میگه: _ماه شدی دخترم برم برات اسفند دود کنم.
ناز میکنم و ادا و اطواری از خودم در میارم که ایلیا چینی به بینیش میندازه:
ای ای چندششش، از این کارا نکن ببینم.
ایش بلندی میگم و رو به مامان که داخل داخل آشپزخونه کنار اجاق گاز ایستاده، میگم:
_مامان زود باش تا این برادرزادت چشمم نزده، داره نمک از چشماش میریزه.
زندایی میخنده و برای من لایک می فرسته که صدای ایلیا در میاد:
مامان دستت درد نکنه جای اینکه بلند شی گوششو بپیچونی به پسرت توهین نکنه، میخندی به روش؟
لپ ایلیا رو محکم میکشم و با لحن بچگونه میگم: حرص نخور عمویی، کی اذیتت کرده؟ دعواش میکنم.
پس گردنی آرومی نثارم میکنه و از روی مبل بلند میشه…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید