دانلود رمان خانه خانم بزرگ به قلم زهرا عبدی
دانلود رمان خانه خانم بزرگ… ویدا، دختری شیطون و صد البته مرموز است، در تمام خاندان فامیلی او را دختری شرور و گستاخ می شناسند، یکی از روزها، پدر ویدا بدبیاری به بار می آورد که تنها راه چاره و تنها راه حل سفری به سرزمینی دور است، که با همکاری فردی از خانواده همسرش مشکل او حل شود، در این بین ویدا خود مشتاق رفتن به این سفر می شود، که مادر و پدرش در کمال تعجب و حیرت زدگی دخترک، مانع رفتن ویدا به این سفر می شوند و او را به دست خانم بزرگ می سپارند و…
غم زده نگاه مردم و خانم بزرگ و همه و همه و مخصوصا نگاه مش علی رنگ پریده کردم که هنوز هم مانند مجسمان خیره شده بود به یک نقطه ای نامعلوم… طفلک !!!
خودمانی ها، چه عذابی که این مرد برای خانواده اش نکشیده. آخر خانم بزرگ می گفت ،مش علی عاشقانه به خانمش ازدواج کرده ،چنان که بعد از ناپدید شدن خانواده و همسرش هیچ وقت فکر ازدواج به سرش نزده!!
آه ویدا به این می گویند زن زندگی !؟چی زن زندگی؟؟؟ دختره ی پشمک این جنس مذکر یا مونث؟! نوچ نوچ پاک عقلتو از دست دادی ها، باید بگویی به این می گویند مرد زندگی!
آآ حالا این شد، هی یعنی من خاک به سر هم اینگونه شوهر وفاداری گیرم می آید آنگونه که من کیارش گوگولی را می بینم، نه چشمانم از او هیچ رغمه آب نمی خورد مطمئنن تا من یک دقیقه از او جدا و ناپدید و…
هزار تا کوفت و مرضی بر من مبتلا شود کیارش ظرف دوثانیه برای خودش دخترش جور می کند…
وجدانم غرید: کم برای خودت رویا بباف، اولا اون که هنوز شوهرت نیست، دوما شاید اصلا توعه بدبخت رو نخواد، همیشه ی خدا هم بیچاره ای!
لبانم آویزان شد، یعنی حتی خودم هم نمی توانم به خودم امید دهم، هییییی.
آرام زدم به بازوی کیارش که با اخم نگاه قبرها می کرد، قبرهایی که بلاخره بعد از ۲۰سال جان سه تن از خانواده ای مش علی را خریده…
کیارش با اخم و جدیت برگشت سمتم و منتظر نگاهم کرد. من: من دارم دیوونه می شم!
کیارش لب زد:خب که چی؟! زشته اینجا یک خورده دیگه تحمل کن میریم. نالیدم: نمی تونم. کیارش:صبر کن ویدا.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید